.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۶→
گوشیم اونقدر سروصدا کرد که آخرش خودبه خود نفله شد.بیچاره خودش فهمیداگه تا ۲۴ ساعت دیگه ام زنگ بزنه کسی سگ محلش نمیده!...امروزم طبق معمول ۵ روز گذشته حوصله دانشگاه رفتن وندارم!
گوربابای درس ودانشگاه...مگه من بااین فکرمشغول وذهن آشفته می تونم درس بخونم؟...۵ روزه که دانشگاه نمیرم!یعنی اصلا حال وحوصله درس خوندن ندارم.این روزا حوصله هیچ کاری وندارم.
قاب عکس ارسلان وبا دقت وحوصله روی تخت گذاشتم ودستام وازهم بازکردم وکش وقوسی به بدنم دادم...سرم وبه سمت قاب عکس خم کردم وبوسه ای روی صورت ارسلان نشوندم واز جابلند شدم!
وقتی بودکه نمی بوسیدمش،حالاکه رفته روزی شوصون بارماچش می کنم ودلتنگش میشم!...این چه دردیه که ما آدما دچارشیم؟چرا فقط وقتی می فهمیم دوروبریامون برامون عزیزن که ازمون دور شده باشن؟!...نبودن ارسلانخیلی چیزا رو تغییر داده!نبودنش بهم ثابت کرده که چقدر بهش وابسته شدم وچقدر محتاج نگاهشم...!
خواستم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد...دوباره مثل وحشیا به سمت گوشیم که روی میز کنارتخت بود،حمله کردم و بی توجه به اسم روی صفحه اش،باشوق وذوق جواب دادم:
- الو...ارسلان؟!
- ارسلان خرکیه دیوونه؟...منم!وبعد از کمی فکرکردن ادامه داد:وایساببینم...اصلا مگه ارسلان به توزنگ میزنه که فکرکردی من ارسلانم؟!ارسلان شماره توروداره؟بهش شماره دادی؟خاک توسرت...خجالت نمی کشی؟مگه دختربه پسر شماره میده بی حیا؟!
از پرچونگی نیکا کلافه شده بودم!...نفسم وبافوت بیرون دادم وگفتم:نیکا جان یه نفسی بده به خودت!
یه چهارتا نفس بکش بذار اکسیژن به مخت برسه تابهتر وِر بزنی!
نیکا با لحن دلخوری گفت:بشیم بینیم بابا!تواول جواب سوالای من وبده بعد شیرین زبونی کن!هیچ معلوم هست گدوم گوری هستی دختر؟۵ روزه اصلا دانشگاه نمیای...قبل اونم که همه کلاسارو یکی درمیون می پیچوندی!زنگم که بهت میزنم جواب نمیدی مگراینکه خیال کنی رادوین جونت زنگیده!...الانم که هرچی زنگ درخونه بی صاحابت ومیزنم دروبازنمی کنی!کدوم گوری هستی تو؟!
خونسردوبی تفاوت گفتم:خونه ارسلانم...درومیزنم بیا بالا!
این وکه گفتم جیغ کشید:
- چی گفتی؟!خونه ارسلان؟...خاک به سرم...تواونجاچه غلطی می کنی؟نکنه دیشب...نکنه!...
- چرند نگو اری!...ارسلان ۱۲ روزه که خونه نیومده.حالام انقدر فک نزن درو بازمی کنم بیابالا!...فقط حواست باشه بیای خونه ارسلانا!
گوربابای درس ودانشگاه...مگه من بااین فکرمشغول وذهن آشفته می تونم درس بخونم؟...۵ روزه که دانشگاه نمیرم!یعنی اصلا حال وحوصله درس خوندن ندارم.این روزا حوصله هیچ کاری وندارم.
قاب عکس ارسلان وبا دقت وحوصله روی تخت گذاشتم ودستام وازهم بازکردم وکش وقوسی به بدنم دادم...سرم وبه سمت قاب عکس خم کردم وبوسه ای روی صورت ارسلان نشوندم واز جابلند شدم!
وقتی بودکه نمی بوسیدمش،حالاکه رفته روزی شوصون بارماچش می کنم ودلتنگش میشم!...این چه دردیه که ما آدما دچارشیم؟چرا فقط وقتی می فهمیم دوروبریامون برامون عزیزن که ازمون دور شده باشن؟!...نبودن ارسلانخیلی چیزا رو تغییر داده!نبودنش بهم ثابت کرده که چقدر بهش وابسته شدم وچقدر محتاج نگاهشم...!
خواستم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد...دوباره مثل وحشیا به سمت گوشیم که روی میز کنارتخت بود،حمله کردم و بی توجه به اسم روی صفحه اش،باشوق وذوق جواب دادم:
- الو...ارسلان؟!
- ارسلان خرکیه دیوونه؟...منم!وبعد از کمی فکرکردن ادامه داد:وایساببینم...اصلا مگه ارسلان به توزنگ میزنه که فکرکردی من ارسلانم؟!ارسلان شماره توروداره؟بهش شماره دادی؟خاک توسرت...خجالت نمی کشی؟مگه دختربه پسر شماره میده بی حیا؟!
از پرچونگی نیکا کلافه شده بودم!...نفسم وبافوت بیرون دادم وگفتم:نیکا جان یه نفسی بده به خودت!
یه چهارتا نفس بکش بذار اکسیژن به مخت برسه تابهتر وِر بزنی!
نیکا با لحن دلخوری گفت:بشیم بینیم بابا!تواول جواب سوالای من وبده بعد شیرین زبونی کن!هیچ معلوم هست گدوم گوری هستی دختر؟۵ روزه اصلا دانشگاه نمیای...قبل اونم که همه کلاسارو یکی درمیون می پیچوندی!زنگم که بهت میزنم جواب نمیدی مگراینکه خیال کنی رادوین جونت زنگیده!...الانم که هرچی زنگ درخونه بی صاحابت ومیزنم دروبازنمی کنی!کدوم گوری هستی تو؟!
خونسردوبی تفاوت گفتم:خونه ارسلانم...درومیزنم بیا بالا!
این وکه گفتم جیغ کشید:
- چی گفتی؟!خونه ارسلان؟...خاک به سرم...تواونجاچه غلطی می کنی؟نکنه دیشب...نکنه!...
- چرند نگو اری!...ارسلان ۱۲ روزه که خونه نیومده.حالام انقدر فک نزن درو بازمی کنم بیابالا!...فقط حواست باشه بیای خونه ارسلانا!
۱۶.۲k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.